علت مخالفت معاندین با خلافت امیر المؤمنین
بارى اگر کسى بگوید: چطور با وجود این نصوصى که از حضرت رسول الله رسیده، و بسیارى از آنرا خود خلفاى ثلاثه، و عائشه روایت کردهاند، و مقامات و درجات مولاى متقیان را اعتراف نمودهاند، آنها خلافت را از آن حضرت گردانیدند، و خود بمقام خلافت در جاى امیرالمؤمنین نشستند، و بر منبر پیغمبر بالا رفتند؟
جواب همانست که خود رسول الله فرموده است، و سنىها نیز روایت کردهاند: حبک الشیئى یعمى و یصم (14)
کسى که بچیزى محبت داشته باشد، و این محبت از روى احساسات باشد، و هواى نفس و قواى دنیه در پیدایش او مؤثر باشد، آنکس را نسبتبغیر آن منظور و محبوبى که دارد، کور و کر مىکند، یعنى غیر از آن هدف، چیزى نمىبیند، و سخنى غیر از آن نمىشنود.
بر ارباب ملل و نحل پوشیده نیست، و بر مطلعین بر سیر و تاریخ مکشوف است، که غصب مقام خلافت از خاندان رسول هیچ داعى، جز محبتحکومت و سرورى بر مسلمین، و طلوع حس شخصیتطلبى نداشته است، و لذا تمام این احادیث و نصوص، با وجود آن غریزه مهلکه، کارى نمىکند، و در وقت اراده رسیدن بمنظور و هدف، تمام آنها را چون خس و خاشاک بطوفان بلا مىدهد، و با مواجه شدن با مقصود از ستیزه نمودن با خاندان رسول خدا، و آتش زدن در خانه بضعه رسول خدا، و بیرون کشیدن مقام ولایت را بمسجد، دریغ نکرده، و با شمشیر برهنه ادعاى تسلیم شدن، و بیعت نمودن، و گردن نهادن در برابر این تعدیات را تحمیل مىکند.
و این یک مسئلهایست که باید روى او دقت نمود، مقام علم و ادراک به حقایق جداست، و مرحله خضوع نفس و انقیاد او نسبتبحق جداست.
بسیارى از کسانیکه در چاه طبیعت و هوى گرفتارند، نه بعلت جهل آنانبطریق صلاح مىباشد، بلکه چه بسا داراى علم کافى هستند، و بسیار خوب زشت را از زیبا تشخیص مىدهند، ولى در مقام عمل روى سیطره قواى نفسیه، و عدم انقیاد آنها سبتبملکه عقل، و روى غلبه غرائز شهویه، خود را در کام آن کردار زشت و ناپسند در مىآوردند.
لذا انبیاء و ائمه اطهار دعوتشان مبنى بر اصلاح نفس است، و خضوع و انقیاد در مقابل حق، خداى على اعلى فرمود:
«قد افلح من زکیها و قد خاب من دسیها» (15)
هیچ نفرمود فلاح مختص کسى است که روایت از پیغمبر بشنود، و بدبختى و خسران براى کسیکه نشنود، بلکه فرمود رستگارى براى کسى است که نفس خود را اصلاح کند، و زیان و خسران براى کسى که نفس خود را به تباهى آورد، و در طى طرق هلاک آزاد گذارد.
عمر بخوبى از مقام و منزلت و شخصیت مولا امیرالمؤمنین خبر داشت، روایاتى که از طریق سنت در این موضوع وارد شده، بسیار است که خود او اعتراف مىنموده، و احادیثى را از رسول خدا نقل کرده است، ولى همانطور که ذکر شد تبعیت از حق، طهارت نفس، و صفاى باطن، و انقیاد لازم دارد و این هذا؟
علامه امینى گوید که حافظ دار قطنى و ابن عساکر تخریج این حدیث نمودهاند که دو نفر نزد عمر بن خطاب آمدند، و از طلاق کنیز سئوال کردند که چند مرتبه مىتوان او را طلاق داد، تا حرام نشود، و دیگر نتوان او را بعقد جدیدى نیز در حباله نکاح درآورد.
عمر با آنها برخاست تا آنکه بمسجد آمده و در میان حلقهاى از جمعیت مرد اصلعى (16) نشسته بود
عمر گفتاى اصلع در طلاق امة (یعنى کنیز) چه مىگوئى؟
آن مرد سر خود را بسوى او بلند کرد و با دو انگشتسبابه و وسطى اشاره کرد.
عمر دانست که طلاق امه دو طلاق است و فورا به آن دو مرد گفت تطلیقتان یعنى دو بار طلاق. یکى از آن دو گفت: سبحان الله ما نزد تو آمدیم، و تو امیرالمؤمنین و بزرگ آنها هستى!چگونه با ما آمدى تا در مقابل این مرد ایستادى!و از او سئوال کردى!و به اشاره او با دو انگشتخود اکتفا نمودى؟
عمر به آندو گفت: آیا مىدانید این مرد کیست؟
گفتند: نه گفت: این على بن ابیطالب است اشهد على رسول الله صلى الله علیه و آله لسمعته و هو یقول: ان السماوات السبع، و الارضین السبع، لو وضعا فى کفة، ثم وضع ایمان على فى کفة لرجح ایمان على بن ابیطالب (17)
عمر به آندو گفت: شهادت مىدهم بر رسول خدا که از او شنیدم که درباره على مىفرمود: اگر آسمانهاى هفتگاه و زمینهاى هفت طبقه را در کفه ترازوئى بگذارند، و سپس ایمان على را در کفه دیگر بگذارند، هر آینه ایمان على بن ابیطالب سنگینتر خواهد بود.
سپس علامه امینى گوید در حدیثى که زمخشرى روایت کرده مىگوید: آندو نفر بعمر گفتند: تو خلیفه مسلمین هستى و آمدهایم از تو سؤال کنیم!تو ما را پیش مرد دگرى بردى، و از او سئوال نمودى، یکى از آندو گفت: سوگند بخدا کهاى عمر من دیگر با تو سخن نخواهم گفت:
عمر گفت: واى بر تو!مىدانى این مرد که بود؟او على بن ابیطالب است الخ.
و این روایت را دارقطنى و ابن عساکر از حافظین نقل نمودهاند، و نیز گنجى در کفایه ص 129 روایت نموده و گفته است که هذا حسن ثابت، این روایت، روایتخوب و قبول آن نزد علماء ثابتشده است.
و نیز از طریق رواة زمخشرى، خوارزمى امام الحرمین در مناقب ص 78 و سید على همدانى شافعى در مودة القربى روایت کردهاند، و حدیث (18) میزان و ترازو را از عمر، محب الدین طبرى در کتاب ریاض النضره ج 1 ص 244 و صفورى در نزهة المجالس ج 2 ص 240 آوردهاند.
پىنوشتها:
1 - سوره یونس: 10 - آیه 35
2 - سوره یونس: 10 - آیه 35
3 - سوره طه: 20 - آیه 50
4 - سوره اعلى: 87 آیه 2 - 3
5 - تفسیر المیزان ج 1 ص 282
6 - غایة المرام ص 539 و ص 540
7 - زمخشرى مىگوید: استاذن ابوثابت مولى على الخ
8 - این سه روایت را در ینابیع المودة ص 90 نقل مىکند
9 - ینابیع المودة ص 90 از جمع الفوائد معیت على را با قرآن و عدم افتراق آنها را تا حوض روایت مىکند: و مىگوید للاوسط و الصغیر
10 - این روایت را در ینابیع المودة ص 91 نیز بیان مىکند
11 - ظاهرا باید «انس» باشد.
12 - در ینابیع المودة ص 82 این روایت را با کمى تغییر از اصابة روایت مىکند گوید: و فى کتاب الاصابة، ابو لیلى الغفارى قال: سمعت رسول الله یقول: تکون من بعدى فتنة فاذا کان ذلک فالزموا على بن ابیطالب، فانه اول من آمن بى، و اول من یصافحنى یوم القیمة، و هو الصدیق الاکبر، و هو فاروق هذه الامة، و هو یعسوب المؤمنین، و المال یعسوب المنافقین
13 - غایة المرام ص 541
در کتاب على و الوصیة از ص 61 الى ص 65 احادیثى را با اسناد مختلفه راجع بمعیت امیرالمؤمنین با حق و با قرآن آورده است
14 - این حدیث را مسعودى در مروج الذهب ج 2 ص 302 روایت کرده است
15 - سوره شمش: 91 - آیه 10
16 - اصلع کسى است که جلوى سر او مو ندارد
117 - الغدیر ج 2 ص 299
18 - یعنى فقط ذیل حدیث فوق را که جمله: لوان السوات السبع الخ بوده باشد